فرهیختگان ایران

خوش آمدید

فرهیختگان ایران

خوش آمدید

روایت سه‌گانه از «زنان خیابانی» در تهران

روزنامه ایران در شماره امروز خود گزارشی از زنان خیابانی منتشر کرده و در آن، سه روایت مختلف را مطرح کرده است.
  
ساعت 11 شب - یکی از خیابان‌های اصلی تهران

زن ابروهای تاتو شده‌اش را بالا می‌اندازد و به مرد همراهش اشاره می‌کند که یعنی «نه!». مرد این پا و آن پا می‌کند. زن اما مصمم به نظر می‌رسد. رویش را برگردانده و حواسش به ماشین‌ها است. یکی‌شان ترمز می‌کند. زن سراغ ماشین می‌رود. سرش را خم می‌کند و چیزهایی می‌گوید و بعد خودش را کنار می‌کشد تا احتمالاً راننده بتواند چهره زن را بهتر ببیند. زن توجه خاصی ندارد. عاقبت به توافق می‌رسند. مردی که همراهش است، اشاره‌ای می‌کند و زن می‌رود و دستش را روی دستگیره در ماشین می‌گذارد. هنوز در را باز نکرده که مرد در گوشش چیزی می‌گوید. زن دستش را پس می‌کشد.

راننده بوق می‌زند. زن سوار می‌شود و ماشین راه می‌افتد. چهره مردی که همراه زن بود. در تاریکی چندان معلوم نیست؛ نه آنقدر که چهره زن بود، کرم پودر روشن روی صورتش برق می‌زد و رژ لب زرشکی‌اش از دور معلوم بود. مرد خمیده راه می‌رود. سیگار نیم‌کشیده توی دستش است و با یک حالت شل و وِلی آن را بالا می‌آورد و به لب می‌رساند و پک می‌زند. می‌رود و کنار خیابان روی موتور قراضه‌ای می‌نشیند و باز پک می‌زند. شروع مکالمه با او نباید کار راحتی باشد. نمی‌شود همین‌طوری رفت جلو و پرسید: «شما و آن خانم کارتان چیست؟!» اما می‌شود حدس زد که احتمالاً اینجا نشسته تا خانم برگردد. شاید هم نه. برای فهمیدنش باید منتظر شد و از داخل ماشین زیر نظرش گرفت.

20 دقیقه بعد از اینکه زن سوار ماشین می‌شود، یک پراید سفید درست همان جایی که مرد روی موتور نشسته و به خیابان چشم دوخته، ترمز می‌کند. زنی از صندلی پشت ماشین پیاده می‌شود. زن قبلی نیست. لاغر و ریز اندام است. مانتوی بلند مشکی پوشیده با شال سفید. صورتش زیاد معلوم نیست توی تاریکی. دو نفر جلو نشسته‌اند. مرد از روی موتور خیلی چالاک، طوری که به وضعیتش نمی‌خورد، پایین می‌پرد و خودش را به پراید می‌رساند. کسی که کنار راننده نشسته دستش را بیرون می‌آورد و چیزی به او می‌دهد. مرد پول را می‌گیرد و می‌شمارد و دستش را به نشانه تأیید بالا می‌آورد و به سمت سرنشینان پراید تکان می‌دهد. راننده پراید گازش را می‌گیرد. زن معطل همانجا ایستاده. مرد چیزی می‌گوید و روی موتور می‌نشیند. زن ترکش سوار می‌شود و با هم می‌روند.

ساعت یک بعدازظهر - ایستگاه متروی سعدی

خودش خواسته که توی ایستگاه مترو قرار بگذاریم. ساعت یک، وقت خوبی است. صبح‌ها تا دیروقت می‌خوابد. تا خودش را جمع و جور کند ساعت دوازده، دوازده و نیم می‌شود. تا برسد به ایستگاه متروی سعدی، همان یک می‌شود. نازی را به چهره نمی‌شناسم. می‌گوید شال آبی سر می‌کند با مانتوی طوسی راه راه. چشمم دنبال زن‌های با شال آبی می‌گردد. یکی می‌آید. مانتوی او طوسی نیست اما می‌خورد که خودش باشد.

بی‌اعتنا از کنارم رد می‌شود. منتظر می‌مانم. قرار است کنار باجه فروش بلیت ایستاده و کوله‌پشتی‌ام را یک وری روی دوشم انداخته باشم. چیز دیگری به ذهنم نرسیده بود آن‌وقت که تلفنی با نازی حرف زده بودم؛ نازی که نمی‌دانم اسم واقعی‌اش چیست و شماره‌اش را از یکی از دوستان مددکار گرفته‌ام، 36 ساله است. نمی‌دانم اهل کجاست. اهمیتی هم ندارد. تنها اطلاعاتی که از نازی دارم همین است و اینکه خانه‌اش احتمالاً حوالی ایستگاه سعدی است. نازی سر می‌رسد. شال آبی فیروزه‌ای سرش کرده و مانتوی طوسی راه راه پوشیده؛ همانجور که گفته بود. با لبخند سراغم می‌آید. یک اسکناس هزاری دستش گرفته تا بلیت بخرد. می‌رود بازار. همراهش می‌شوم.

13 ساله بوده که شوهرش داده‌اند. می‌گوید: «اصلاً حالی‌ام نبود که شوهر چه هست! تا آمدم به خودم بیایم دیدم آینه و شمعدان آورده‌اند و تور سفید را انداخته‌اند روی کله‌ام. بچه بودم دیگر. کدام دختر بچه‌ای است که دوست نداشته باشد عروس شود؟ کفش سفید را پایم می‌کردم و توی اتاق رژه می‌رفتم. به خیالم همه‌اش همین است. نقل و تور و آینه و شمعدان. همه بیایند و قربان صدقه‌ام بروند که چه عروسی! چه عروسکی! عروسک‌ها را چیده بودم در اتاقم. یک اتاق داشتیم خانه مادر شوهر. پر عروسک بود اتاقم.»

ایستگاه امام خمینی(ره) شلوغ است. خیلی‌ها پیاده می‌شوند و خیلی‌ها سوار. نازی کیفش را توی بغلش سفت نگه داشته. «شوهرداری بلد نبودم زیاد. اول خرجمان یکی بود با مادر شوهرم. هرچه درست می‌کردند همه با هم می‌خوردیم. یک روز گفتند خرجتان را سوا کنید. همان وقت‌ها بود که شوهرم تازه مواد را شروع کرده بود، با دوست‌هایش. غذا درست کردنم زیاد خوب نبود. غذا را می‌سوزاندم یا برنج را شفته می‌گذاشتم توی سفره. شوهرم کتکم می‌زد و غذا را پرت می‌کرد از پنجره بیرون. زیاد کتک می‌خوردم، سر هر چیز. وقتی خمار بود، بیشتر. دوست‌هایش را می‌آورد خانه. می‌نشستند به کشیدن. آن موقع 18 سالم بود. بچه نداشتم. آخر سر هم نفهمیدم بالاخره مشکل از کی بود ولی تا سه سال بعدش که جدا شدم، خبری نشد که نشد. شاید بچه که می‌آمد، شوهرم ترک می‌کرد. با یک چمدان از خانه‌اش درآمدم. پرتم کرد بیرون چون مادرش بهم تهمت زده بود که با مردها ارتباط دارم. اصلاً اینجور نبود. دوست‌های عوضی‌اش همه نظرناپاک بودن اما من...»

چشم‌های نازی یک‌باره حالت غمگینی به خود می‌گیرد. تا آن وقت تلاش می‌کرد خودش را به اصطلاح شاد و شنگول نشان دهد. یک‌باره اما پرت می‌شود به گذشته: «بعد از طلاق دو بار صیغه شدم. جفتشان زن و بچه داشتند. خانه پدرم نانخور اضافی نمی‌خواستند. گفتند یا برگرد خانه شوهر یا دوباره شوهر کن. شوهر صیغه‌ای هم شوهر است دیگر! فقط موقت. یکی‌شان زنش فهمید و قشقرق راه‌انداخت. آن یکی مدت صیغه که تمام شد، تمدید نکرد. گفتم این بار فقط ازدواج دائم. یک مورد هم پیدا شد. ازدواج کردم. این یکی هم معتاد از آب درآمد. اما فرقش با اولی این بود که هیچ تعصبی نداشت که زنش با مردها ارتباط داشته باشد. اوایل برایم سخت بود. نمی‌توانستم باور کنم. گریه‌ها کردم. چاره‌ای نداشتم. کم کم عادت کردم. دیگر برایم مهم نبود. یکی بهم گفت چرا این کار را می‌کنی؟ طلاق بگیر و برای خودت کار کن تا مجبور نشوی خرج مواد این لندهور را بدهی. همین کار را کردم.»

قطار ایستگاه 15 خرداد می‌ایستد. نازی پیاده می‌شود. از پنجره نگاهش می‌کنم. انتظار دارم برگردد و مثلاً برایم دست تکان دهد. شال فیروزه‌ای بین جمعیت گم می‌شود.

ساعت 10 صبح - مرکز مشاوره

کسانی که اینجا می‌آیند یک وجه مشترک دارند. بیشترشان زنان و دختران آسیب‌دیده هستند؛ همان‌هایی که نام «خیابانی» را یدک می‌کشند. معصومه کمکشان می‌کند. مددکار است.

اینجا یک اتاق دارد برای مشاوره. شاخه آسیب‌های اجتماعی - زنان خیابانی که حالا خیلی هایشان دوست شده‌اند با معصومه. یکی‌شان نازی است که دو هفته‌ای است شماره موبایل قبلی‌اش را کنار گذاشته و حالا یک شماره جدید دارد؛ همان شماره‌ای که با آن تماس گرفته بودم.

معصومه می‌گوید:« این‌ها بیشترشان خانواده‌های نابسامان دارند. پدر و مادر معتاد یا بزهکار. خیلی هایشان 14، 15 سالگی از خانه فرار کرده‌اند. بعضی‌ها از خانه پدر و بعضی‌ها از خانه شوهر. شوهرهای معتاد و بیکار که بعضی وقت‌ها زن‌هایشان را مجبور به تن‌فروشی کرده‌اند؛ مثل نازی. حالا قرار است در یک کارگاه خیاطی کار کند. خودش راضی است. می‌گوید خسته شده‌ام. بعضی‌هایشان اما اینجوری نیستند. به این کار عادت کرده‌اند. خرج بچه‌هایشان را با پولش می‌دهند. خیلی غم‌انگیز است.»

او ادامه می‌دهد: «ما اینجا قرار نیست به جهت قانونی با این زن‌ها برخورد کنیم. هدفمان کاهش آسیب است. بهشان آموزش می‌دهیم که چطور مراقب خودشان باشند. هرکس را هم که بخواهد، به زندگی عادی برگردد تا جایی که می‌توانیم کمکش می‌کنیم. کمک مالی از دستمان برنمی‌آید. باید برایشان جلسه‌های مشاوره بگذاریم. اگر شد، برایشان کار پیدا کنیم، چون این‌ها به خاطر نیاز مالی به این کار تن می‌دهند. البته مواردی هم هست که فرد، دوست دارد چنین روابطی داشته باشد و حتی به لحاظ مالی هم آنچنان محتاج نیست. این هم نوعی مشکل روانی است که باید با تراپی و جلسه‌های متعدد روی آن کار شود. به هرحال ما هرکاری از دستمان برمی‌آید می‌کنیم تا این آسیب اجتماعی به حداقل برسد اما مسأله این است که تا این مسأله به صورت ریشه‌ای درمان نشود، نمی‌توان به بهبود وضعیت امید داشت.»

معصومه به یکی از مددجویان اشاره می‌کند که 24 ساله است و تا به حال سه بار خودکشی ناموفق داشته. می‌گوید در کودکی مورد سوء‌استفاده جنسی قرار گرفته و وقتی 16 سالش بوده با پسر مورد علاقه‌اش فرار کرده تا مثلاً با او ازدواج کند. پسر هم او را در یکی از شهرهای مرزی رها کرده و دنبال کارش رفته. بقیه‌اش هم که دیگر معلوم است. آوارگی و تن‌فروشی.

معصومه صدایش را پایین می‌آورد و می‌گوید: «دختر بیچاره ایدز دارد.» نفسم می‌گیرد. تلاش می‌کنم چهره دختر را در ذهنم مجسم ‌کنم. هیچ تصویری ندارم. به جایش دوباره چهره نازی می‌آید جلوی چشمم، با شال فیروزه‌ای.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.